سلام بعداز مدتها برگشتم
سلام دلم دیگه خیلی تنگ شده بود برای همه دوستان برای وبم خلاصه اینکه امروز یه فرصت کوچولو پیدا کردم که بیام بطور خلاصه خاطرات این مدت که نبودم بنویسم بعدا با کلی عکس میام خوب بالاخره که ماماجون وبابا جون از سفر خونه خدا اومدند چشممون روشن شد بگذریم از اینکه که چقدر هواپیما تاخیر داشت دیگه بجه ها حسابی خسته شده بودند بعد هم که رفتیم خونه بچه ها تا ساعت 2 نیمه شب نمیخوابیدند دور ماماجون وباباجون بودند بعدش هم که صبح کلی ماجرا داشتیم با این گوسفندی که خریده بودیم مارال چقدر برای بره تپلی شعر خوند و جلوش رقصید و بره ی بیچاره هم مات و مبهوت فقط نگاش میکرد میگفت میخوام حو صلش سرنره بعدهم با بچه های ...
نویسنده :
مادر
9:11